مهتاب روح

مسعود حاجي حسن
secret_land2@yahoo.com


از سر شب بارون بي وقفه ميباره گرچه هواي اينجا هميشه خدا بسته و خفه
هست.پاهاي لختم و به ديوار نم كشيده مي چسبونم.سرماي عجيبي تو تنم رخنه ميكنه.سعي ميكنم چشمهام را ببندم.از سر شب فكر هاي درهم و برهمي توي سرم چرخ ميزنه.خودم رو توي مر دشور خونه مي بينم كه دارند ميشورندم.مثل يه تكه گوشت بي جان.بعد درون كفن مي پيچند.مثل يه شكلات سرو ته پارچه سفيد رو ميپيچند و بسرعت درون چاله اي مي اندازند.همه اينها رو ميبينم.ريز ريز اين خيالات توي سرم مثل نواري ميگذرند.چند مرد بالاي سرم ايستاده اند.با چشم هاي بازم نگاهشان ميكنم.اينجا چه تنگ است.برخورد مشتي خاك را روي صورتم احساس ميكنم.دارند رويم خاك ميريزندومن حتي توان فرياد زدن را ندارم.دختر كوچكم بالاي سرم نشسته وزار ميزنه.همه جا سياه ميشود.زير مشتي خاك مدفون ميشوم.

فكر اينكه تا چند ساعت ديگه از من جز يه اسم و شايد يه خاطره باقي خواهد ماند تمام تنم رو منقبض ميكنه.همه خاطراتم,روياهام,تك تك سلول هاي بدنم,زير خاك سرد پوسيده ميشوند.تنها حس غريب رهايي و آزادي يه جور خيالم و آروم ميكنه.توي زندگي چند بار فكر نابود كردن خودم با دستاي خودم به سرم زده بود.هميشه دلم ميخواست از شر اين زندگي و دروغ هاش خلاص بشوم.اما اينكه كسي بزور همه چيز و تمام كنه زجرم ميده.اونهم بخاطر جرمي كه مثل يه معماي حل نشده تمام زندگي من رو بخودش مشغول كرده.شايد اون دنيا بتونم پاسخي براش پيدا كنم.ديگه همه چيز تموم شده.حتي نميخوام به ساراي كوچولوم فكر كنم.اونهم يه روز آزاد خواهد شد.ديگه جايي ميرم كه زمان معنايي نخواهد داشت.همين احساس آزادي بود كه روز ابلاغ حكم دادگاه مانع استيناف دادنم شد.
ديشب مريم را هم بردند.صميمي ترين دوست زندگي ام كه ميون يه مشت دزدو خلاف پيداش كردم.اونهم قرباني خواسته هاي كسي ديگر شد.سه روز آخر اختيار همه كارش رو از دست داده بود.ميخواست بيشتر نفس بكشه.بيشتر زجر بكشه.تا سحر زوزه كشيددست آخر مثل لاشه بيجاني روي تختش افتاده بود.توي اين سه شب اصلا نخوابيد.بردنش,در حاليكه زير بغلش رو گرفته بودند.توان ايستادن نداشت.كف پاهاش بروي زمين كشيده ميشد.گيسوان پريشانش تمام صورتش را سياه كرده بود.ميبردنش تا خلاصش كنند.كسي حرفي نزد.تنها هم اطاقي ها از بوي كثافتي كه دوشب تمام فظا رو پر كرده بودراحت ميشدند. اطاق براي مدت كوتاهي سكوت شدو سكوت...

براي مي همه چيز فرق ميكنه.نميخوام هنگام مردن بگريم يا سرم رو بالا بگيرم و لبخند بزنم.تنها و تنها ميخوام راحت بشم
.
تا امشب هزار بار هر شب و هر شب مرور كردم ريز وقايعي را كه بيادم مونده اما براي پرسش ها هيچ جوابي نيافتم.شايد امتحان خدا باشه.اما هيچ وقت اونشب صاف زمستون رو از ياد نميبرم.اون شب لعنتي و من با چاقوي خوني كنار پيكر بيجان سعيد,شوهرم,شريك زندگيم,پدر بچه ام.

هاله نوراني و گرماي عجيبي را زيز پلك هاي خواب آلوده ام احساس كردم,وبعد برخورد سنگين چيزي شبيه به لگد گسي به پهلويم و سپس سرماي سخت اين ميله ها.همه اينها مثل كابوسهاي درهم و برهمي توي سرم چرخ ميزنه.

ديگه حتي از تكرار و يادآوريش خسته شدم....خسته..خسته.بجز بوي نا و رخوت صداي خور و پوف يكي از هم اطاقي ها بد جوري كلافم ميكنه.از همين بالاي تخت ميشه ديدش.طبقه زيرين تختم مثل لاش مرده اي افتاده و اصوات در هم و بر همش را توي فظاي گرفته اين سلول تاريك رها ميكنه.دلم ميخواد موهاش و چنگ بزنم و با سر بكو بونمش به ديوار.

از اين فكر هاي مريض گونم لجم ميگيره.تو اين مدت شدم يكي مثل همين ها.يه جاني,يه خلاف كار,يه بي قيد.آدم هايي كه زندگي حفره اي ميكنند.يه حفره براي خوردن,يكي براي دفع كردن,يه حفره براي لذت بردن...افسوس كه فاصله هاي زندگي از همين شيار ها و حفره ها آغاز ميشه و رفته رفته آدم رو به كام خودش مي كشونه.آدم هايي كه هركدومشون روزي فرشته كوچكي بودند و حلا كو ره راه هاي همين جامعه پوشالي و بي ثبات اون ها رو به سلول هاي كشنده ايكه بوي گنداب و كثافتشون از هر گوشه اينجا به مشام ميرسه كشانده.ديگه از فكر كردن به اين مزخرفات هم خسته شدم.تنها انتظار عذاب آور لحظه اجراي حكم را ميكشم.لحظه اي كه نظافت چي مسن با صداي بلند اسمم را ميخواندو متعاقبش مرا ميبرند.در آهني پشتم دوباره بسته ميشود.مثل اينكه گنجشك كوچكي را از ميون چندين گنچشك اسير ميگيرند و آزاد ميكنند...اما من كه گنجشك نيستم.همه ما به دنياي كوچك اطرافمان خو كرده ايم.تا چند ساعت ديگه همه چيز به آخر ميرسه.سرماي زمخت طناب دار را زير گلويم احساس ميكنم.جايي كه بار ها و بار ها داغ بوسه هاي سعيد رو چشيده است.دختر كوچكم را ميبينم كه با چشماني خيس و مبهوت به من خيره شده اشست.نگاهم را از او مي دزدم.شايد به مهتاب چشم بدوزم.ناگهان چهار پايه را از زير پايم ميكشند و من با بدني كبود دست و پا خواهم زد.آنقدر كه ديگه نفس هايم قطع شوند.لاشه ام را ميدهند به دخترم يا پدر پيرم تا بي سر و صدا در گوشه اي چال كنند.

روز هاي گرم گذشته خيلي زود به انتها رسيدند.اي كاش براي يكبار ديگه در بستر گرمم كنار سعيد بخوابم.دوباره دستان مهربانش را در سرزمين بكر تنم رها كند و مرا آرام آرام تا نهايت لذت هاي دوست داشتني اين دنيا به پيش براند.
هرچه هست از همان نور سفيد و مر موزي است كه همه وجود مرامحصور كرده.تا روز اجراي حكم من فقط زنداني اطاق دوازده,بند4 ,بخش زنان هستم و تفاوتي با بقيه زنداني ها نخواهم داشت.تنها سعي ميكنم كه چشمانم را ييندم و به خواب روم.اما تا چشم هايم را ميبندم سياهي غريبي زير پلك هام مي بينم كه من رو بياد اون شب تاريك و مهتاب نقره فام مي اندازه.هنوز خون سعيد را لبه كارد آشپز خانه اي كه در دست من بود در حال چكيدن ميبينم.گرماي خونش را روي دست و صورتم احساس ميكنم.هاله اي از نور سفيد و بعد دوباره تاريكي مطلق.

شراره در تاريخ پانزدهم بهمن ماه همان سال مطابق حكم دادگاه به دار آويخته شد.كسي حتي هم اطاقيانش از او چيزي نمي دانستند.تنها بيخوابي هاي شبانه و گوشه گيري هاي روزمره اش وي را از ديگر زندانين آن بند متمايز ميساخت.به گفته هم اطاقيانش شبي كه او را ميبردند نه گريست و نه حتي حرفي زد.

تنها حادثه شب اجراي حكم مشاهده هاله اي از نور سفيددر لحظه اجراي حكم و متعاقب آن صداي قهقه ممتد زني ناشناس بود.اما تمام اين رويداد ها اظهارات سارا دختر چهارده ساله شراره ميباشد و هيچ كدام از ناظرين واقعه صدق گفته هاي او را تاييد نكرده اند.

در بر رسي پرونده مقتول نام زن سابق وي بنام مهتاب كه بطرز مشكوكي با آلت قتلي مشابه قتل سعيد كشته شده بود درج گرديده است.سعيد متهم اصلي پرونده قتل مهتاب پس از پي گيريهاي قانوني مطابق حكم دادگاه تبرئه و بي گناه شناخته شده بود.اما راز قتل مشابه دوم بطرز مرموزي ناشناخته باقي ماند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30967< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي